قوله تعالى: إذْ قال له ربه أسْلمْ الآیة... ابن عباس گفت رب العالمین با ابراهیم این خطاب آن گه کرد که از آن سرب بیرون آمد، و در کوکب مىنگرست و طالب حق بود، از بتان و بت پرستان روى بر تافته، وزیشان بیزارى گرفته، و گفته «إنی بریء مما تشْرکون» من بیزارم از آنچه شما بانبازى میگیرید با خداى عز و جل الله گفت او را در آن حال اسلم یا ابراهیم روى دل خود فرا ماده و کردار خویش و دین خویش پاک دار، و ما را یگانه و یکتا شناس، گفتهاند این امر استدامت است نه امر ابتدا، یعنى استقم على الاسلام و قل لمتبعیک اسلموا هذا کقوله تعالى للنبى ع فاعْلمْ أنه لا إله إلا الله اى اثبت على علمک. و قیل معناه: فوض الامر الى و استسلم لقضائى یا ابراهیم کار من با من گذار و خویشتن را بمن سپار.
قال أسْلمْت لرب الْعالمین ابراهیم گفت پس چه کنم نه خداوند جهانیان تویى؟ روى دل خود فرا تو دادم، و بیکتایى تو اقرار آوردم، و بهمگى بتو باز آمدم. این همچنانست که در سورة الانعام گفت إنی وجهْت وجْهی للذی فطر السماوات و الْأرْض حنیفا جاى دیگر گفت ربنا علیْک توکلْنا و إلیْک أنبْنا خداوندا ما بتو پشت باز دادیم و بدل با تو گشتیم، و ترا وکیل و کارساز پسندیدیم، و کار خود بتو سپردیم و از توان دیدن خود بیرون آمدیم. چون ابراهیم بهمگى بحق باز گشت و کار خود بوى سپرد، رب العالمین دین و دنیاء او راست کرد، و جهانیان را از آن خبر داد و گفت و آتیْناه فی الدنْیا حسنة و إنه فی الْآخرة لمن الصالحین دادیم او را در دنیا نبوت و خلت و کتاب و حکمت، و در پیرى فرزند، و در آن جهان خود از نواختگان است و نزدیکان.
اگر کسى گوید چه حکمت است که ابراهیم را گفتند أسْلم جواب داد اسلمت، و مصطفى را گفتند «فاعلم» و او نگفت که علمت؟ جواب آنست: که اگر مصطفى علیه السلام خود جواب نداد رب العالمین وى را نیابت داشت، و از بهر وى جواب داد گفت «آمن الرسول» و الایمان هو العلم بالله سبحانه و تعالى و این تمامتر است از حال ابراهیم که ابراهیم از عین تفرقت جواب داد از بهر آن خود گفت. و مصطفى علیه السلام در نقطه جمع بود، در حق برسیده، و خود را در حق گم کرده، لا جرم حق او را نیابت داشته، و آنچه وى را گفتنى است حق از بهر وى گفته. اینست فتواى نبوت که من کان لله کان الله له پیر طریقت گفت: «من کان لله تلفه کان الله خلفه» و گفتهاند که از ابراهیم استسلام خواستند، و استسلام از اعمال بنده است، غایت آن پیدا و حد آن معلوم، ازین جهت گفت أسْلمْت باز از مصطفى علیه السلام علم خواستند و علم از افعال بنده بیرونست، و حد آن نامفهوم است، و غایت آن ناپیدا، باین سبب نگفت که علمت . جواب سوم آنست که أسْلمْت از ابراهیم صورت دعوى داشت، لا جرم برهان آن دعوى از وى طلب کردند. و آن همه بلیات بسر وى فرود آوردند، از امتحان وى بنفس و مال و فرزند.
و مصطفى علیه السلام از راه دعوى برخاست، و ادب حضرت نگه داشت، تا احدیت او را در حفظ و رعایت خود بداشت، و زان بلیات هیچ بر سر وى نگماشت.
قوله تعالى و وصى بها إبْراهیم الآیة... وصى و اوصى هر دو خواندهاند بى الف قراءت عامه است و با الف قراءت مدنى و شامى. و هر دو لغت قرآن است و بمعنى یکسان قال الله تعالى و أوْصانی بالصلاة و الزکاة، و قال تعالى و وصیْنا الْإنْسان بوالدیْه و الوصیة فى اللغة الایصال یعنى ان الموصى اوصل امره الى الموصى الیه. و وصى بها این هاء کنایت است از ملة ابراهیم و ملة ابراهیم دین اسلام است و کیش پاک، خود را وصیت کرد ابراهیم که دین حق اسلام است، و خداى عز و جل شما را این دین برگزید و به پسندید، آن را ملازم باشید، و زان بمگردید تا زنده باشید. ابراهیم این وصیت کرد و در اعقاب و احفاد وى این وصیت بماند، و هیچ بریده نگشت چنانک الله گفت تعالى و تقدس و جعلها کلمة باقیة فی عقبه و یعقوب پسران خود را همین وصیت کرد.
و پسران ابراهیم هشت بودند اسماعیل بود از هاجر، و اسحاق از ساره، و مدین و مداین و یغثان و زمران و یشق و سوح این هر شش از فطور ابنة یقطن الکنعانیه بودند و فرزندان یعقوب دوازده بودند روبیل، و شمعون، و لاوى، و یهودا، و ریالون و شجر و دان، و یغثالى، و جاد، و اسر، و یوسف، و ابن یامین. اصل همه بنى اسرائیل ایشان بودند. مصطفى علیه السلام گفت «بعثت على اثر ثمانیة آلاف نبى اربعة آلاف من بنى اسرائیل».
و آنچه گفت فلا تموتن نه نهى از مرگ است که آن در قدرت و فعل کس نباشد تا با آن مخاطب بود، لکن معنى آنست که الزموا الاسلام حتى اذا ادرککم الموت صادفکم علیه میگوید دین اسلام را ملازم باشید و زان بمگردید تا چون مرگ در رسد شما را بر اسلام بیند. پس نهى از برگشتن از دین اسلام است، نه از مرگ. فضیل عیاض گفت اسلام اینجا بمعنى حسن الظن است اى فلا تموتن الا و انتم مسلمون اى الا و انتم محسنون بربکم الظن، و به قال النبى لا یموتن احدکم الا و هو یحسن بالله الظن.
یحیى اکثم را بخواب دیدند گفتند خداى عز و جل با تو چه کرد؟ گفت در موقف سوال بداشت مرا، و گفت یا شیخ دیدى که چه کردى؟ گفت عظیم بهراسیدم آن گه گفتم بار خدایا از تو نه این خبر دادند. گفت چگونه؟ گفتم عبد الرزاق مرا خبر داد از زهرى از انس از رسول از محمد از جبرئیل از تو خداوندا که گفتى من با بنده آن کنم که از من چشم دارد و بمن گمان برد، و من گمان بردم که بر من رحمت کنى الله تعالى گفت جبرئیل راست گفت محمد راست گفت انس راست گفت زهرى راست گفت عبد الرزاق راست گفت، رو که ترا آمرزیدم و بر تو رحمت کردم، و فى خبر مسند ان رجلا یومر به الى النار فاذا بلغ ثلث الطریق التفت، فاذا بلغ نصف الطریق التفت، و اذا بلغ ثلثى الطریق التفت، فیقول الله تعالى ردوه. ثم یسأله و یقول لم التفت؟
فیقول لما بلغت ثلث الطریق تذکرت قولک ربک الْغفور ذو الرحْمة فقلت لعلک تغفر لى، و لما بلغت نصف الطریق ذکرت قولک و منْ یغْفر الذنوب إلا الله فقلت لعلک تغفر لى. فلما بلغت ثلثى الطریق تذکرت قولک قلْ یا عبادی الذین أسْرفوا على أنْفسهمْ لا تقْنطوا منْ رحْمة الله
فازددت طمعا، فیقول الله تعالى اذهب فقد غفرت لک.
أمْ کنْتمْ شهداء إذْ حضر یعْقوب الْموْت شهود و حضور بمعنى متقارباند و فرق آنست که حضور در اغلب استعمال بذات بود و شهود هم در ذات بود و هم در عنایت و هم در گفتار. و سبب نزول این آیت آن بود که علماء جهودان گفتند به مصطفى ع که پدران ما ما را بدین جهودى فرمودند و وصیت کردند تا از آن بنگردیم، و یعقوب پسران خود را همین وصیت کرد، آن گه که از دنیا بیرون شد. رب العالمین ایشان را دروغ زن کرد باین آیت و گفت: أمْ کنْتمْ شهداء ام در موضع استفهام است میگوید شما حاضر بودید آن گه که بیعقوب مرگ آمد؟ إذْ قال لبنیه... و پسران خود را میگفت که چه پرستید پس از من؟! ما تعْبدون گفت و من تعبدون نگفت از بهر آنک ما بر هر جوهرى افتد که نه جانور باشد چون سنگ و درخت و آتش و آفتاب و مانند آن و من بر آن نیفتد و کافران این چیزها معبود خود ساخته بودند، یعقوب خواست که بر باطن و معتقد پسران رسد که ازین چیزها در دل دارند که پرستند و بلفظ من بر نگفت که آن گه چون تلقین بودى ایشان را و ایشان خود همه زیرکان و موحدان بودند، گفتند نعْبد إلهک و إله آبائک خداى ترا پرستیم و خداى پدران تو ابراهیم را اسماعیل و اسحاق. عم را پدر خواند که اسماعیل پدر تازیان است و اسحاق پدر عبرانیان، و این روایت چنانک خاله را مادر خواند در سورة یوسف فقال «و رفع أبویْه على الْعرْش» رسول خدا گفت صلى الله علیه و آله و سلم
«عم الرجل صنو ابیه»
برادر پدر هم شاخ پدر است. إلها واحدا نصب على الوصف. گویند و حرمت داشت پدر را و بزرگى قدر او را إلهک گفتند و الهنا نگفتند. پس از اسلام خویش نیز خبر باز دادند بر سبیل تبعیت گفتند و نحْن له مسْلمون و ما مسلمانانایم و او را گردن نهادگان.
تلْک أمة قدْ خلتْ الآیة... حدیث گذشتگان در گرفت و ازیشان خبر باز داد، آن گه به مصطفى گفت ایشان گروهىاند که برفتند، و قومى که گذشتند لها ما کسبتْ ایشانراست آنچه کردند، و آنچه کردند خود را کردند، کرده خود ببردند. و لکمْ ما کسبْتمْ و لا تسْئلون عما کانوا یعْملون و شما راست آنچه کنید و کرده خویش برید، شما را بنیکو کارى ایشان نه نوازند چنانک شما را از جرمهاى ایشان نپرسند، و لفظ امت را در قرآن وجوه مختلف گفتهاند: اگر چه همه متقارباند و معانى همه بیک اصل باز مىگردد و آن اصل جماعت مردم.
است که بر چیزى گرد آیند. قال الله تعالى کان الناس أمة واحدة اى صنفا واحدا فى الضلال. جاى دیگر گفت إلا أمم أمْثالکمْ اى اصناف مثلکم، یعنى کل صنف من الدواب و الطیر مثل بنى آدم فى المعرفة بالله و طلب الغذاء و توقى المهالک و التماس الرزق. و شرح این اصل که گفتیم آنست که در قرآن امت است بمعنى حین چنانک گفت تعالى و تقدس و ادکر بعْد أمة اى بعد حین. و قال تعالى و لئنْ أخرْنا عنْهم الْعذاب إلى أمة معْدودة اى سنین معدودة، و اصل آن جماعت مردماند که در زمان و هنگام موجود بودند، پس چون آن جماعة برسیدند و نماندند آن زمان که در آن موجود بودند بنام ایشان باز خواندند. و همچنین در قرآن امت است بمعنى امام چنانک گفت إن إبْراهیم کان أمة قانتا لله حنیفا اى اماما یقتدى به الناس، یعنى که امام سبب اجتماع مردم بود که بر او مردم جمع آیند و بر پى وى روند، یا در وى خصال پسندیده چندان بود که در یک امت باشد، از این جهت او را امت خواندند. و در قرآن امت است بمعنى جماعت علما چنانک گفت و لْتکنْ منْکمْ أمة یدْعون إلى الْخیْر و امت است بمعنى دین چنانک گفت إنا وجدْنا آباءنا على أمة و این هم بر طریق مجاورت است یعنى که خلق درو جمع شوند، و مسلمانان را امت محمد باین معنى گفتند که در دین اسلام مجتمع شوند، پس اصل این کلمه جماعة مردم است و صنف ایشان چنانک در اول گفتیم.
قوله تعالى: و قالوا کونوا هودا أوْ نصارى تهْتدوا الآیة... آن جهودان مدینهاند و ترسایان نجران، جهودان بمومنان گفتند که بر دین ما باشید که راه راست اینست، ترسایان گفتند نه که بر دین ما باشید که راست راهى درین است، رب العالمین گفت نه آن و نه این، بل که دین ابراهیم گزینید، و پس روى او کنید: که وى حنیف است یعنى پاک دین و موحد، ما را یکتا گوى یکتا دان. گفتهاند که حنیف نامى است موحد را و حاجى را و ختنه کرده را و قبله دار را. قتاده گفت «من الحنیفیة الختان و تحریم نکاح الاخت» و هر چند که پیغامبران پیش از ابراهیم بر دین اسلام بودند و بر راست راهى اما ابراهیم را على الخصوص باین نام حنیف منسوب کردند که امام و مقتدا و پیشواى خلق در دین جز وى نبود، و جهانیان را جز باتباع وى نفرمودند، چنانک جاى دیگر گفت فاتبعوا ملة إبْراهیم حنیفا و ما کان من الْمشْرکین